سالها گذشته از جنگ تحمیلی ایران و عراق اما همچنان یاد آن سالها و خاطرات و آسیبهایش ماست. شهدایی که هنوز پیکرشان مفقود است، جانبازانی که طی این سالها زندگی سختی داشتهاند و روزبهروز بر سختیهایشان افزوده میشود، رنج حاصل از جنگ و عوامل دیگری از این دست، باعث میشود آن هشت سال از یادها نرود و بخش مهمی از ادبیات را به خودش اختصاص دهد. نویسندگانی که علاقمند به نوشتن رمان و داستان کوتاه در این حوزه هستند پرتوان ظاهر شدهاند و آثار ادبی قابل اعتنایی نیز تولید میکنند.
فاطمه بختیاری نیز در اثر جدیدش که داستان بلندی است با عنوان «آتیشپاره» پا به این حوزه گذاشته است. آتیشپاره که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده داستان دختری باهوش و جسور به نام زهراست که کارش نامه نوشتن است و دغدغۀ فکری پیرزنی به نام مشطلعت را وسیلهای قرار داده تا به هدفش برسد. جعفر از کسانیست که سالها در جبهه بودهاند و اسباب سربلندی روستا. او چند باری مجروح میشود و مشطلعت را دغدغهمندتر از پیش میکند. در این میان زهرا نیز با دقت و هوشمندی به خواستهاش میرسد…
گزیده هایی از متن کتاب آتیش پاره:
- لباس نو پوشیدم. روسری ام را سر کردم. کفش هایم را پوشیدم. خواستم در را باز کنم اما در خانه قفل بود. باز چشم هایم پر اشک شد. برگشتم لب ایوان نشستم. باید می رفتم. امشب تمام می شود و حسرتش به دلم می ماند. اگر ننه بفهمد دعوایم می کند. چند روز باید طویله را تمیز کنم یا اجاق را آتش کنم و در پخت نان به ننه کمک کنم. اما جشن عقد ارزش این تنبیه ها را دارد. با این فکر بلند شدم. به در و دیوار حیاط نگاه کردم. از خودم پرسیدم: «از کجا بروم؟»
- رفتم سر دیوار و سرک کشیدم. شاخه و برگ درخت انار آن قدر بلند بود که کسی مرا نمی دید. عموی جعفر داد زد: «خدا نگذرد از کسی که این نان را توی دامن من گذاشت.» نفهمیدم چرا سر یکتکهنان دعوا می کنند. رقیهخانم، زن عموی جعفر، با گریه گفت: «فهیمه شده یکتکه پوست و استخوان. از وقتی خبر زن گرفتن و بچه داشتن جفعر را شنیده، شب و روزش گریه شده است.» مش طلعت گفت: «شرمنده رویتان هستم… اما…» بقیه حرف مش طلعت را نشنیدم چون از پشت سر کشیده شدم..
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.