«آقای سلیمان! میشود من بخوابم؟» به ماجرای پسری ارمنی و دختری مسلمان میپردازد. داستانی مانند سایر داستانهای عاشقانه، از آن جهت که پسر عاشق دختر میشود و مشکلات مسلمان شدن پسر و باقی قضایا… اما این رمان فضای دیگری نسبت به سایر رمانهای از جنس خود دارد و آن شک دختر در آداب، رسوم و قوانین مسلمانی و علاقه پسر به مسلمانی قبل از عاشقی است. « در این رمان، نغمه، آزاد است تا بدون سانسور هر چه در دلش دارد از قول جوانهای امروزی بگوید؛ از اعتراض به سیاست گرفته تا حجاب اجباری و بیعدالتی حق زن و مرد در اسلام و نماز خواندن به زبان عربی و بسیاری دیگر از شبهههایی که مطرح از زبان بعضی جوانترها میشنویم و معمولا کسی به این سوالها جواب نمیدهد. نغمه لجبازی میکند و فرو میافتد و این سقوط تا شرکت در پارتیهای مختلط پیش میرود و نویسنده هیچ اصراری ندارد که او با اتفاقی ساده یا پیش پا افتاده به دنیای خودش برگردد، شیوه تحول نغمه عمیق و درونی است و کم کم روی میدهد. او قانع میشود و پاسخ میگیرد و کم کم روی خوش به نشانههای خدا نشان میدهد.
گزیدهایی از متن کتاب آقای سلیمان می شود من بخوابم:
1.سال اول تحصیل در تبریز، شب اربعین که رسید، بیقرار شد. حس میکرد چیزی کم دارد. تصمیم گرفت فردا هرطور شده مسجدی یا تکیهای که پختوپز نذری داشته باشند، پیدا کند و پای دیگ برود تا دود اجاق امام حسین را از دست ندهد.
صبحانه را خورده و نخورده به سرعت آماده شد و از سوئیتش زد بیرون. راه افتاد تا بلکه جایی پیدا کند برای انجام تکلیفی که فکر میکرد به گردن دارد.
در محلهٔ مرکزی شهر، حوالی مقبره الشعراء قدم میزد. حال و هوای اربعینیِ تبریز عجیب بود و دلگیر. وارد کوچههای تنگ و قدیمی محلهٔ سرخاب شد. دلش را سپرده بود به چیزی یا جایی که خودش هم نمیدانست چیست و کجاست. بیهدف راه میرفت و دنبال گمشدهای میگشت. انتظارش چندان طولی نکشید و به خانهای رسید که در و دیوارش را سیاهپوش کرده بودند. چسبیده به آن، خرابهای وجود داشت که آن هم با چند بیرق مشکی و کتیبه، رنگ ماتم به خود گرفته بود. داخل خرابه، چند نفر مشغول علم کردن اجاقی بودند و چند نفر دیگر دیگهای بزرگی را میشستند.
جلوی تکیه ایستاد. خجالت میکشید و نمیدانست چطور وارد آن جمع شود. قدری این پا و آن پا کرد، اما نتوانست جلو برود و سر حرف را باز کند. راهش را کشید و کوچه را تا انتها رفت. به آخر کوچه که رسید، دلش نیامد به راهش ادامه دهد و توی کوچهٔ بعدی بپیچد. دوباره برگشت به سمت تکیه. همین که جلوی تکیه رسید، یکی از هیأتیها از خرابه بیرون آمده بود.
احساس غریبی داشت، اما بالاخره دل به دریا زد:
– ببخشید… برای اربعین نذری میپزین؟
سهراب که آمده بود تا از حیاط کناری، شلنگ آب را به خرابه بکشد، با تعجب نگاهش کرد و سری به علامت تأیید تکان داد:
– هنوز خیلی کار داره. بعد از نماز ظهر بیاین؛ اگه آماده شده بود بگیرین.
– ببخشید… چی میپزین؟ شلهزرد…؟ یا…
– مگه فرقی هم میکنه برادر من؟ نذری، نذریه دیگه. حالا شما بیا شله رو اینجا بخور و ناهارو جای دیگه.
– ببخشید… من از بچگی به خاطر نذر مادرم، همیشه روزهای اربعین پای دیگ شلهزرد بودم. اما اینجا تو شهر شما دانشجو هستم و غریبه… اگه اجازه بدین من هم یه کمکی بهتون بکنم که به نذر مادرم عمل کرده باشم.
2.نغمه شال و كلاه كرد و سر ساعت نه، به بالكن رفت. حسابي توي نخش بودم اما چيزي نميفهميدم. تكان نميخورد و مثل يك چوب خشك ايستاده بود و فقط به آسمان نگاه ميكرد. بعد از پانزده بيست دقيقه كه برگشت سردش شده بود. زير پتوي خودم جايش دادم. خيسي چشمانش را به وضوح ديدم. دست به صورت سردش كه اشك، سردترش كرده بود كشيدم. دليل گريهاش را پرسيدم. نتوانست انكار كند…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.