گزیده متن
خودش را انداخت روی کرسی و به پشت دراز کشید. دست و پاهایش از روی کرسی پایین افتاده بود. بسته ی چیپس روی دلش باد کرده و بالا آمده بود. مادر بال روسری اش را روی شانه اش انداخت و گفت:
– یا خیر خدا، این دیگه چیه؟ وحید چت شده؟
و هجوم برد سمت وحید تا ببیند چرا شکمش باد کرده، وحید از خنده نمی توانست حرف بزند. مثل دیوانه ها می خندید و از خنده ی او مادرش بیشتر می ترسید. دستش را گذاشت روی شکم وحید و آن را لمس کرد. وحید که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، چرخید و به شکم روی کرسی خوابید.
همین که شکم وحید روی کرسی قرار گرفت، بسته ی چیپس ترکید و گروم صدا داد. مادر با دو دست محکم توی سرش کوبید و شروع کرد به گریه کردن:
-وای بدبخت شدم… وای جوونم خدا…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.