نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر چالشهای یک بانوی مسلمان را به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه به نمایش میکشد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطرات نیلوفرشادمهری شریک میکند.
لحن کتاب خاطرات سفیر، لحنی کاملا دوستانه و خودمانی و راحت است. مخاطب به راحتی با آن ارتباط برقرار می کند و از آنجایی که به صورت خاطرهنویسی نوشته شده است، جاذبه خاصی دارد که اجازه نمیدهد تا پایان کتاب، آن را زمین بگذارید. خاطرات سفیر یادداشتهای نیلوفر شادمهری از دوران دانشجوییاش در کشور فرانسه است.با وجود اینکه نویسنده سعی میکند دیدگاه مردم تمدنهای مختلف با گرایشهای مختلف دینی را درمورد ایران و اسلام بررسی میکند اما زبان طنز نویسنده باعث میشود، این کتاب در شاخهی کتاب های مذهبی با لحن سنگین طبقه بندی نشود.
شخصیت اصلی داستان ما، نیلوفر، در خوابگاه دانشجویی با انسانهایی برخورد میکند که هر کدام از جایی از این کره خاکی برای تحصیل به فرانسه آمدهاند. با طرز فکرها، اعتقادات، ملیتها و نگرشهای مختلف و گاه ضد و نقیض و مخالف هم. اگر بیشتر دقت کنیم و به این موضوع عمیق نگاه کنیم میتوانیم به هرکدام از این انسانها به دید نمایندهی یک قشر خاص از جامعهی خودمان نگاه کنیم: افرادی که دین را در متن زندگی نیافتهاند و احساس پوچی میکنند؛ افرادی که به دین اعتقادات دارند اما لزومی به اجرای دستورات دینی نمیبیند؛ افرادی که غیرمسلمانند اما فطرت درونی، آنها را به سمت اسلام می کشاند و …
نیلوفر شادمهری درباره ی هرکدام از این موصضوعات دیدگاه جالبی دارد و سعی میکند با بحث های شبانه با هر کدام از این افراد آنها را آگاه کند و به چالش بکشد و در نهایت، دیدگاههای مختلف را لخت و برهنه در برابر مخاطب کتابش به نمایش بگذارد. درگیریهای روحی و ذهنی روابط با انسانهایی با ارزشها و فرهنگهایی متفاوت و چالشهایی که در یک کشور اروپایی می تواند دختری مسلمان را درگیر خود کند موضوع و محوریت اصلی این کتاب است.
کتاب خاطرات سفیر کتاب نسبتا کوتاهی است که به ما کمک میکند متوجه شویم که یک دختر مسلمان محجبه در خارج از کشور با چه مشکلاتی مواجه است و امکان دارد روزی این مشکلات برای ما نیز بهوجود بیایند.
برش هایی از متن کتاب خاطرات سفیر :
- یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم و گفتم: “عذر می خوام. امروز اتوبوس نیست” گفت: “نه، امروز اعتصابه” دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر می شدم و ناخواسته در زنجیره نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم: “ببخشید … می شه بدونم برای چی راننده ها اعتصاب کردند؟” راننده اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت: “این یه موضوع ملّیه. به خارجیا ارتباطی نداره.” (آفرین ورپریده! از این حس ملی گرایی ات خیلی خوشم اومد بی تربیت) خب، دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی! اما واقعا این حس دوگانه ای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد. اگرچه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن می کنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می گیره بهش حق نمی ده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعا از این کارش خیلی خوشم اومد. من اگه جای رئیس اش بودم حتما تشویق اش می کردم
- ویرجینی گفت: «تو وقتایی که تنهایی چی کار میکنی؟»
ـ با بچهها صحبت میکنم. کتاب میخونم. گاهی هم تلویزیون میبینم.
ـ شبنشینیای دانشگاه رو نمیری؛ نه؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ برای اینکه از اینجور مراسم خوشم نمیآد.
– ناراحتت میکنه؟
یه جوری پرسید!
-آره … یه جورایی میشه اینطوری گفت. چطور؟ تو داری با بچهها میری؟
ـ نه، هیچوقت نمیرم.
ـ چرا؟
ـ ناراحت میشم.
ساعتش رو نگاه کرد. دستش رو کرد توی جیبش. یه چیزی رو درآورد. یه بسته قرص بود. گفت: «من باید برم داروم رو بخورم. تو هم میآی توی آشپزخونه؟»
ـ آره، میآم. چرا قرص میخوری؟
ـ چون یه کم بیمارم.
ـ چه بیماریای؟
ـ یه چیزی شبیه افسردگی … دکترم گفته.
ـ تو افسردگی داری؟ … تو؟!
ـ به نظر نمیآد؟
ـ به نظر من که اصلاً! … بقیۀ دوستات چی؟ … خانوادهت؟ … به نظر اونا تو افسردهای؟
ـ آره، اصلاً اول از همه مامانم گفت بهتره برم پیش دکتر.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.