سمیرا و بقیۀ آدمهای این داستان با هم یکی میشوند تا نتیجۀ باورنکردنی آزمایشها و تحقیقات را سوق بدهند به سمت پاسخگویی و شفافیت و نابودی دروغ و ریا
گزیده متن
با سمانه دست هم را میگرفتیم و میدویدیم لابهلای علفهای بلند صحرای پشت خانه که آخرش میرسید به دیوار مدرسه. کلاساولیها پایشان گیر میکرد به ساقههای کلفت علف و توی گل و لای میخوردند زمین؛ آن وقت دستشان را میگرفتیم و بلندشان میکردیم. بابا میگفت. بابا همیشه میگفت دستت دراز باشد برای کمک به آدمها؛ خودش ولی دستش همیشه روی تخت بود؛ بیحرکت. میخواهم دستم را دراز کنم. برای همین شروع کردهام…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.