مردی که جوان بود مسافر لحظه ای در سایه درخت نشست .خیلی خسته بود مگاهش به شاخه های درخت افتاد.بادبرگ های شاخه را کنار زد مسافرجوان گفت:”عجب شاخه های راست و صافی دارد!”لبخندی زد .برخواست و از سنگ سفید زیر درخت بالا رفت دوباره به شاخه نگاه کرد ان را گرفت گنجشک روی شاخه نازک تر پرید.مسافر شاخه را کشید پایین و زیر لب گفت:چوب دستی خوبی دارد ! چاقویی از جیبش در آورد و شاخه نازک تر را برید. برگ هایش را کند.پوستش را تراشید و به راه افتاد .با خودش گفت :”هم عصای خوبی می شود و هم می توانم با آن گوسفندهایم را به چرا ببرم.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.